اعتقاد شيعه اماميه اين است كه امام و پيشواي امت اسلامي پس از پيامبر اكرم(ص) بايد از خطا و گناه معصوم باشد. آنان بر اين عقيده از راه عقل و وحي دليل آوردهاند. در نوشتار پيشين دلايل عقلي آنان را مطرح نموديم. در اين نوشتار به تبيين دلايل وحياني آن، از منظر قرآن كريم ميپردازيم.
قرآن در آيه 124 سوره بقره از امتحان حضرت ابراهيم(ع) و آزمونهايي الهي سخن گفته و يادآور شده است كه ابراهيم آن آزمونها را با موفقيت كامل پشت سر گذاشت. در اين هنگام خداوند او را به مقام امامت نايل ساخت. ابراهيم(ع) درباره اين مقام براي فرزندان خويش سؤال كرد كه آيا آنان نيز از چنين مقامي برخوردارند؟ خداوند در پاسخ او فرمود: ((اين عهد و پيمان الهي شامل ظالمان از فرزندان او نميشود.)) متن آيه چنين است:
((و اذا ابتلي ابراهيم ربه بكلمات فأتمهن قال اني جاعلك للناس اماما، قال و من ذريتي، قال لاينال عهدي الظالمين.))
اي پيامبر(ص) ، يادآور آنگاه كه پروردگار ابراهيم او را به آزمونهايي مبتلا ساخت و او آن آزمونها را به اتمام رسانيد. خداوند به او فرمود: من تو را پيشواي مردم قرار دادم. ابراهيم گفت: از ذريه من نيز از امامت بهرهاي خواهند داشت؟ خداوند به او فرمود: عهد من شامل حال ظالمان نميشود.
هدف از آزمايش انسانها به طور معمول اين است كه توانمندي و شايستگي افراد نسبت به كاري براي آزمايش كننده، آزمايش شونده و افراد ديگر معلوم شود. اما از آنجا كه چيزي بر خداوند پوشيده نيست، فلسفه امتحان الهي بروز شايستگي و توانمندي افراد براي خود آنان و ديگران است. نتيجه نهايي آزمونهاي الهي هم شكوفا شدن استعدادها و فعليت يافتن آنهاست تا بدين وسيله شايستگي بهرهمندي از پاداشهاي خداوند را به دست آوردند و به كمال مقصود دست يابند. البته كساني كه به دليل غفلت و سستي از اين آزمونها مردود گردند، مستحق كيفر و شقاوت خواهند شد. اميرالمؤمنين(ع) در اين باره فرموده است:
خداوند با اينكه عالمتر از همه به حال بندگان خويش است آنان را با اموال و فرزندان ميآزمايد تا به اين وسيله استحقاق آنان را نسبت به پاداش و كيفر آشكار سازد.[1]
درباره اينكه آزمون ابراهيم چگونه انجام گرفته است، و مقصود از ((كلمات)) در آيه مورد بحث چيست، آراي گوناگوني نقل شده است:
الف: از امام صادق(ع) روايت شده كه آزمون ابراهيم اين بود كه در خواب ديد فرزندش اسماعيل را ذبح ميكند.
به نظر ميرسد آنچه در اين روايت آمده، به عنوان يكي از مهمترين آزمونهاي حضرت ابراهيم(ع) بوده است و نه آنكه اين، تنها آزمون ابراهيم بوده است.
ب: از ((ابن عباس)) در اين باره سه تفسير نقل شده است:
1. خصلتها يا سنتهاي دهگانهاي بود كه همگي به نظافت و طهارت بدن مربوط
ميشدند.[2]
2. سي خصلت يا دستورالعمل از شريعت اسلامي بوده است.[3]
3. مقصود مناسك حج است.
ج: ((حسن بصري)) ميگويد: منظور از ((كلمات))، امتحانهاي ابراهيم هستند كه به واسطة احتجاج او با پرستشگران ستارگان و ماه و خورشيد، ذبح فرزندش اسماعيل، افكندن او در آتش و هجرت او از زادگاهش، صورت گرفت.
د: ((ابوعلي جبايي)) گفته است: مقصود، آزمودن ابراهيم به همه طاعات عقلي و شرعي است.
هـ : ((مجاهد)) گفته است: مقصود از ((كلمات))، جملة ((...قال اني جاعلك للناس اماما...)) و آيات پس از آن است. بر اين اساس، امامت از موارد امتحان ابراهيم بوده است نه مقاصد، كه پس از امتحان به وي اعطا شده باشد.
((امينالاسلام طبرسي)) پس از نقل قولهاي ياد شده ميگويد: ((الآية محتملة بجميع هذه الاقاويل التي ذكرناها))[4]؛ ((آيه، همه اقوال ياد شده را بر ميتابد)).
ولي از نظر علامه طباطبايي آنچه از مجاهد نقل شده است قابل اعتنا نيست؛ زيرا در قرآن اطلاق كلمات بر بخشهايي از كلام، معهود نيست.[5]
((ابن جرير طبري)) پس از نقل قولهاي ياد شده (به جز قول اول) گفته است:
خداوند خبر داده است كه ابراهيم را به كلماتي كه آنها را به او وحي كرده، آزموده است. همچنين خبر داده است كه او اين آزمونها را به صورت كامل انجام داده است. اما نسبت به اينكه آن كلمات چه بوده است، احتمال دارد همه مواردي كه نقل شده يا برخي از آنها درست باشد؛ زيرا ابراهيم(ع) ـ مطابق آنچه درباره او به ما رسيده است ـ همه آزمونهاي ياد شده را انجام داده است. ولي در مورد ((كلمات)) در آيه مورد بحث نه ميتوان گفت كه همه آنها مقصود است و نه ميتوان گفت بعضي خاص مورد نظر است؛ زيرا در اين باره روايت معتبري در دست نيست.[6]
((ابنكثير)) نيز نظريه مجاهد را مخالف سياق ميداند و نظريه طبرسي را ـ كه همه اقوال را احتمال داده است ـ بر ميگزيند.
((قرطبي)) از ((ابواسحاق زجاج)) نقل كرده كه گفته است: ((قولهاي مختلف در تفسير ((كلمات)) با يكديگر ناسازگار نيستند؛ زيرا ابراهيم با همه آنها مورد امتحان قرار گرفته است.))[7]
در اين باره ميتوان گفت كه گرچه در كلام الهي منظور از ((كلمات)) بيان نشده است، ولي از سياق آيه به دست ميآيد كه ((كلمات)) هر چه بوده، در اثبات و اظهار شايستگي حضرت ابراهيم براي نيل به مقام امامت تأثير داشته است.[8]
با توجه به احاديثي كه از ائمه اطهار: روايت شده است، خداوند مقام امامت را پس از مقام ((خلت)) به ابراهيم اعطا كرده است.[9] مقام خلت آن است كه انسان غرق در محبت و دوستي خداوند گردد و در راه او از مال، جان و فرزند درگذرد. بر اين اساس ميتوان گفت كه امتحانهايي چون ذبح فرزند، افكنده شدن در آتش توسط نمرود و هجرت از وطن و گذاردن فرزندان خويش در سرزمين سوزان عربستان از جمله كلمات و آزمونهاي مورد نظر در آيه مورد بحث ميباشد.
اين مطلب نيز روشن شد كه اين آزمونها در دوران نبوت و رسالت او انجام گرفته است.
اكنون بايد ديد مقصود از مقام امامتي كه پس از آزمونهاي الهي از جانب خداوند به ابراهيم(ع) اعطا شده است چيست؟ در اينباره نيز آراي مختلفي بيان شده است:
1. برخي از مفسران، امامت ابراهيم(ع) در آية مورد بحث را به نبوت تفسير
كردهاند. ((فخرالدين رازي))، ((شيخ محمد عبده)) و ((مصطفي المراغي)) اين ديدگاه را برگزيدهاند.[10]
عدهاي امامت ابراهيم(ع) را به پيشوايي جهاني براي نسلهاي پس از وي تفسير نمودهاند. ((ابنجرير طبري)) اين تفسير را برگزيده است.[11]
گروهي ديگر، امامت ابراهيم(ع) را به زعامت و رهبري سياسي معنا كردهاند. ((شيخ طوسي))، ((امينالاسلام طبرسي)) از اين دستهاند.[12]
به اعتقاد علامه طباطبايي امامت ابراهيم(ع) در آية مورد بحث به معناي هدايتگريِ باطني است. اين هدايت از سنخ راهنمايي و نشاندادن راه نيست، بلكه از مقولة رسانيدن به مقصود و مطلوب است.[13]
تفسير نخست نادرست است؛ زيرا بدون شك، همه يا برخي از آزمونهايي كه حضرت ابراهيم(ع) پشت سر گذاشت و بدان جهت شايسته رسيدن به مقام امامت گرديد، در دوران نبوت و پيامبري او رخ داده است. در اين صورت، تفسير امامت به نبوت از قبيل ((تحصيل حاصل)) بوده و نادرست است. گذشته از اين، حضرت ابراهيم(ع) مقام امامت را براي فرزندان خود نيز درخواست كرد. چنين درخواستي آنگاه معقول است كه وي در آن زمان داراي فرزند باشد يا اميدِ داشتن فرزند در آينده را داشته باشد. در حالي كه از آيات قرآن به دست ميآيد كه ابراهيم(ع) تا دوران كهنسالي فرزند نداشت و حتي وقتي فرشتگان به او مژده فرزند دادند، شگفتزده شد:
((قال أبشرتموني علي أن مسّني الكبر فبم تبشرون))[14]؛
((گفت: آيا مرا به داشتن فرزند بشارت ميدهيد در حالي كه سالخورده شدهام؟ به چه چيز بشارت ميدهيد؟!))
در جايي ديگر نيز يادآور شده است كه ابراهيم(ع) در دوران پيري داراي فرزند شد و خدا را بر چنين نعمتي سپاس گفت:
((الحمدلله الذي وهب لي علي الكبر اسماعيل و اسحاق...))؛[15]
((سپاس خدايي را كه در دوران سالخوردگي اسماعيل و اسحاق را به من عطا فرمود...)).
با توجه به نكات ياد شده، تفسير امامت ابراهيم(ع) ـ در آيه مورد بحث ـ به نبوت، پذيرفته نيست.
تفسير دوم نيز قابل قبول نميباشد؛ زيرا ابراهيم(ع) مقام امامتي را كه به وي عطا گرديد، براي فرزندان خويش نيز درخواست كرد و خداوند در خواست او را در حق آن دسته از فرزندانش كه از ستمگري و تباهي منزه ميباشند پذيرفت. بنا بر اين مقام امامت به وي اختصاص نداشت تا گفته شود او امام همة انسانهاي پس از خود بود. گذشته از اين، چگونه ابراهيم(ع) پيشواي پيامبراني چون موسي، عيسي و رسول گرامي اسلام(ص) بوده است كه خود آنها آورندة شريعت جديد از جانب خداوند بودند ـ اما اينكه قرآن كريم بر اسوه و الگو بودن ابراهيم(ع) تأكيد ميورزد بدان جهت است كه يهود و نصارا خود را ادامهدهندگان روش ابراهيم(ع) معرفي ميكردند و مدعي بودند كه آيين آنها آييني است توحيدي و تمام عيار. قرآن كريم براي رد اين ادعاي بياساس، تأكيد ميكند كه آيين ابراهيم(ع) آيين توحيدي خالص بود و از شرك و غلو پيراسته بود، در حالي كه اهل كتاب به چنين انحرافاتي گرفتار شدهاند.
تأكيد بر شخصيتهاي بزرگ الهي به عنوان نمونة مجسم براي هدايت افراد بشر، روشي است كه قرآن كريم پيوسته از آن بهره ميگيرد؛ چنانكه از حضرت ابراهيم(ع) نيز به عنوان شيعه نوح ياد كرده و ميفرمايد: ((و انّ من شيعته لابراهيم))[16] يقيناً مقصود اين نيست كه نوح(ع)، امام و پيشواي ابراهيم(ع) است، بلكه مقصود اين است كه روش ابراهيم(ع) با روش توحيدي حضرت نوح كاملاً همآهنگ ميباشد.
بنابراين، دو قول نخست قابل قبول نيست امّا دو نظرية ديگر هر يك از جهتي قابل تأمل و دقت است؛ زيرا از يك سو به مقتضاي اصل اولي، هيچ كس بر ديگري ولايت ندارد و نميتواند در امور او تصرف كند و دربارة او تصميم بگيرد ولي امام از جانب خداوند چنين ولايتي را دارد. بنا بر اين ميتوان تصور كرد كه حضرت ابراهيم(ع) در آغاز بر مردم ولايت تبليغي و ارشادي داشته و آنگاه خداوند ولايت زعامت امامت را نيز به او عطا كرده است. البته اين تفسير در گرو آن است كه مقام زعامت و رهبري سياسي را عملاً از نبوت و پيامبري جدا بدانيم. در اينكه مقام نبوت از نظر ماهيت با مقام امامت تفاوت دارد سخني نيست، ولي تفكيك آن دو در مقام عمل مشكل است. از آيات قرآن به دست ميآيد پيامبراني كه از جانب خداوند براي هدايت بشر مبعوث شدهاند، داراي مقام حكومت و زعامت سياسي نيز بودهاند، چرا كه آنان مسؤوليت برقراري عدل در جامعه بشري را بر عهده داشتند. بديهي است دست يافتن به چنين هدفي بدون داشتن مقام امامت و رهبري سياسي امكانپذير نيست.
با توجه به نكات ياد شده، ديدگاه علامه طباطبايي در تفسير امامت ابراهيم(ع) استوارتر به نظر ميرسد. اين ديدگاه هم با سياق آية مورد بحث تناسب دارد و هم با آيههاي ديگري كه امامت برخي از پيامبران الهي را بازگو كرده است؛ زيرا بدون شك داشتن چنين مقام و منزلتي به آزمونهاي سختي نياز دارد تا شخصيت معنوي يك پيامبر به مراتب عالي نايل گردد و از چنان قدرت روحي و معنوي برخوردار شود كه بتواند در دلهاي آمادة هدايت، تأثير گذارد؛ نه تنها راه هدايت را به آنان بنماياند، بلكه آنان را از درون، دستگيري كند و به منزلگه مقصود برساند. در چنين شرايطي است كه پيامبر در كنار مقام نبوت و رسالت، از مقام امامت ـ به معني هدايت دروني ـ نيز برخوردار ميگردد. با استناد به امر تكويني الهي اقدام به هدايت تكويني ميكند:
((وجعلنا منهم ائمة يهدون بأمرنا لمّا صبروا و كانوا بآياتنا يوقنون))[17]؛
((برخي از بنياسرائيل (پيامبرانشان) را ـ كه بردباري پيشه كردند و به مقام يقين به آيات الهي نايل گرديدند ـ پيشوا قرار داديم كه با استناد به امر (تكويني ما) مردم را هدايت ميكردند)).
البته، از آن جا كه اين مقام به حضرت ابراهيم(ع) اختصاص نداشته است و ديگر پيامبران الهي نيز ـ چنانكه از آيه قبل و آيه 73 سورة انبياء به دست ميآيد ـ داراي چنين مقامي
بودهاند، بايد گفت امامت حضرت ابراهيم(ع) آن چنان بلندمرتبه بوده است كه به صورت خاصي منعكس شده است؛ همانطور كه قرآن كريم از حيات جاودانه شهيدان به صورت ويژه ياد كرده است، در حالي كه حيات پس از مرگ، به شهيدان اختصاص ندارد.
به هر حال امامت در معناي اخير، با امامتِ مورد بحث در كلام اسلامي، كاملاً مرتبط است؛ زيرا در اين جا سخن دربارة جانشيني پيامبر اكرم(ص) به عنوان پيشواي امت اسلامي است. آنچه با پيامبر(ص) پايان پذيرفته است نبوت و شريعت است و شئونات ديگر پيامبر(ص) كه زعامت سياسي و هدايت معنوي از آن جمله است، پس از وي ادامه خواهد داشت؛ چرا كه دليلي بر پايان يافتن آنها وجود ندارد، بلكه مقتضاي دلايل عقلي و نقلي استمرار آنهاست: آية ولايت (مائده، 55) آيه اولي الامر، (نساء، 95) آيه اكمال دين، (مائده، 3) و نظاير آن، گواه اين ادعاست.
تا اينجا با اقوال مفسران در باره آزمونهاي الهي از حضرت ابراهيم(ع) و حقيقت امامت او آشنا شديم و ديدگاه خود را نيز ضمن ارزيابي آراي ديگرا ن بيان نموديم. اينك به تبيين چگونگي دلالت آيه بر عصمت امام ميپردازيم:
فخرالدين رازي از جملة ((...اني جاعلك للناس اماما...)) بر معصوم بودن حضرت ابراهيم(ع) به عنوان امام استدلال كرده و گفته است:
اين جمله دلالت ميكند كه ابراهيم(ع) از همه گناهان معصوم بوده است؛ زيرا امام، كسي است كه به او اقتدا ميشود. در اين صورت اگر از او گناهي سر زند پيروي از او در آن گناه، واجب است و در نتيجه ما مرتكب گناه خواهيم شد و اين باطل است؛ زيرا لازمة معصيت بودن فعل، اين است كه انجام آن ممنوع و حرام است، و از طرفي چون پيروي از امام واجب است، انجام آن واجب خواهد بود، و جمع ميان واجب و حرام در يك فعل و در يك زمان محال است.[18]
توضيح استدلال رازي اين است كه در آيه ياد شده، حضرت ابراهيم(ع) به عنوان امام و پيشواي مردم از جانب خداوند معرفي شده است. از طرفي فلسفه امامت، هدايت انسانها به راه مستقيم الهي و رسيدن به كمال مطلوب است. اين غرض بدون وجوب اطاعت و پيروي از امام حاصل نخواهد شد. از سوي ديگر، حق و باطل، و طاعت و معصيت را بايد در گفتار و رفتار امام جستوجو كرد. در اين صورت اگر امام معصوم نباشد، به جاي آنكه بشر را هدايت كند، گمراه خواهد كرد و اين خلاف فلسفه امامت است.
اگر چه فخرالدين رازي در بحث امامتِ علم كلام، معصوم بودن امام را لازم
نميداند، ولي مقتضاي استدلال ياد شده اين است كه امام (جانشين پيامبر) بايد معصوم باشد؛ زيرا او نيز همچون پيامبر مقتداي مردم در حلال و حرام و طاعت و معصيت است. او هدايتگر مردم به راه سعادت و رستگاري است و بر اين اساس بايد معصوم باشد. اين دقيقاً با استدلال متكلمان شيعه بر لزوم عصمت امام همآهنگ است. چنانكه محقق طوسي گفته است:
((يجب ان يكون الامام معصوما لئلا يضل الخلق))[19]؛
((امام بايد معصوم باشد تا موجب گمراهي مردم نگردد.))
متكلمان و مفسران اماميه با استناد به جملة ((لاينال عهدي الظالمين)) بر عصمت امام استدلال كردهاند.[20]
صورت استدلال: خداوند فرموده است كه عهد او ـ يعني امامت ـ نصيب ظالم
نميشود. كسي كه مرتكب گناه گردد خواه در آشكار يا پنهان، ظلم كرده است؛ زيرا فرد گناهكار حدود الهي را نقض كرده است و به نص قرآن كسي كه حدود الهي را نقض كند، ظالم است: ((...و من يتعد حدود الله فاولئك هم الظالمون))[21]
((فاضل مقداد)) استدلال ياد شده را چنين تقرير كرده است:
1. غيرمعصوم ظالم است.
2. ظالم شايسته امامت نيست؛
3. غيرمعصوم شايسته امامت نيست؛
بيان صغري: ظلم يعني چيزي در غير جايگاه مناسب خود نهاده شود، و غير معصوم چنين ميكند.
بيان كبري: خداوند فرموده است: ((لاينال عهدي الظالمين))
و مقصود از ((عهد))، امامت است؛ زيرا قبل از اين آيه، جملة ((اني جاعلك للناس اماما)) آمده است.[22]
پس قرينه سياق گوياي اين است كه مقصود از عهد، امامت است؛ زيرا خداوند مقام امامت را به ابراهيم عطا كرد و آنگاه ابراهيم آن را براي فرزندان خود درخواست نمود و خداوند در پاسخ فرمود: ((عهد من نصيب ظالمان نميشود.))
اگر مقصود از عهد در جمله ((لاينال عهدي الظالمين)) عهد امامت نباشد، پاسخ با سؤال همآهنگ نخواهد بود. علاوه بر اين اگر عهد را بر معناي عام آن حمل كنيم باز هم شامل امامت خواهد شد، و مفاد آيه ـ اينكه عهد الهي خواه نبوت باشد يا امامت ـ نصيب ظالمان نميگردد.[23]
ظالم كسي است كه مرتكب گناه گردد و از گناه خود توبه نكند. اما گناهكاري كه از گناه خود توبه نمايد عنوان ظالم بر او صدق نميكند. آري، او در گذشته گناهكار و ظالم بوده است نه در زمان حال؛ چنان كه در آيههاي زير آمده است:
((وبشر المؤمنين بان لهم من الله فضلاً كبيرا)) مقصود مؤمنان است در حالي كه صفت ايمان را دارند.
((ولاتركنوا الي الذين ظلموا)) مقصود كساني هستند كه در حال حاضر عنوان ظالم بر آنها صدق ميكند.
((و ما علي المحسنين من سبيل)) مقصود كساني هستند كه وصف احسان بر آنان منطبق است، نه كساني كه در گذشته اين وصف را داشتهاند.
حاصل آنكه ظالم كسي است كه اولاً مرتكب گناه كبيره شود و ثانياً از گناه خود توبه نكند.[24]
نفي در آيه ((لاينال عهدي الظالمين)) اطلاق دارد و مفاد آن، اين است كه هر كس در لحظهاي از زندگي خود، عنوان ظالم بر او منطبق گردد از عهد امامت بهرهاي نخواهد داشت. تقييد اين اطلاق به دليل ديگري نياز دارد. فرض اين است كه چنين دليلي در دست نيست.[25]
به عبارت ديگر، در اين جا دليل روشني وجود دارد بر اينكه مقصود، كسي است كه در طول عمر خود مرتكب ظلم نگردد و اگر در مرحلهاي ظلم كند و سپس توبه نمايد باز هم از عهد امامت نصيبي نخواهد برد.
آن دليل اينگونه تبيين ميشود كه در يك تقسيمبندي كلي، فرزندان حضرت ابراهيم(ع) از چهار دسته خارج نيستند:
1. كساني كه پيوسته مرتكب گناه ميشوند و عنوان ظالم نيز پيوسته بر آنان صدق ميكند.
2. كساني كه در آغاز زندگي مرتكب گناه ميشوند و سپس توبه ميكنند. (افراد خوش فرجام)
3. افرادي كه گناه نكردهاند اما در پايان زندگي مرتكب گناه ميشوند. (افراد بد فرجام)
4. افرادي كه هيچگاه مرتكب گناه نگرديدهاند و هرگز مصداق ظالم نميباشند.
ترديدي نيست كه ابراهيم خليل(ع) براي گروه اول و سوم درخواست امامت نكرده است؛ زيرا يك انسان صالح هرگز از خداوند نميخواهد كه سرنوشت هدايت افراد را به كساني بسپارد كه يا در تمام دوران زندگي و يا در پايان راه، معصيتكار بوده و بدفرجام از دنيا ميروند. نتيجة امامت اين دو گروه گمراهي افراد است نه هدايت آنها. بنابراين آنچه ميتواند مورد درخواست حضرت ابراهيم(ع) باشد دو گروه دوم و چهارم است. مفاد آيه ((لاينال عهدي الظالمين)) اين است كه گروه دوم نيز بهرهاي از امامت ندارند. در نتيجه امامت مخصوص كساني است كه هيچگاه مرتكب گناه نشوند.
استدلال مزبور در صورتي لزوم عصمت امام را نتيجه ميدهد كه عصمت را به خلق نكردن گناه در مكلف تفسير كنيم؛ چنانكه مورد قبول اشاعره است. ولي اگر عصمت را به ملكه ترك گناه تعريف كنيم، از استدلال ياد شده نميتوان عصمت امام را نتيجه گرفت؛ زيرا مرتكب گناه نشدن دليل وجود چنين ملكهاي در انسان نيست؛ زيرا ممكن است به دلايل ديگري ـ غير از دارا بودن عصمت ـ از گناه دوري گزيند.[26]
اول: هر گاه فردي در طول زندگي خود، در آشكار و نهان از گناه دوري نمايد، به طريق اِنّ ميتوان كشف كرد كه او داراي ملكه عصمت است.
دوم: اشاعره كه عصمت را به عدم خلق گناه در انسان تعريف كردهاند بايد دلالت آيه بر عصمت امام را بپذيرند.
سوم: حقيقت عصمت از نظر متكلمان عدليه[27]عبارت است از لطف الهي در حق مكلفي كه داعي بر گناه در او پديد نميآيد، و در نتيجه صدور گناه از او ممتنع ميگردد؛ زيرا صدور گناه با نبودن داعي، تحقق يافتن معلول بدون علت تامه آن است، كه از محالات عقلي است. از طرفي تحقق نيافتن معلول، دليل بر تحقق نيافتن علت تامه آن است و علت تامه گناه، يكي قدرت بر انجام گناه و ديگري، داعي بر انجام آن ميباشد. در فرض مورد بحث هم قدرت بر انجام گناه موجود است، پس عدم صدور گناه از وي به خاطر عدم وجود داعي بر گناه در او هست؛ در نتيجه او معصوم است.
يكي از آياتي كه متكلمان و مفسران اماميه با آن بر عصمت امام استدلال كردهاند، آيه اوليالامر است. متن آيه چنين است:
((يا ايها الذين آمنوا أطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم...))[28].
اي كساني كه به آيين اسلام ايمان آوردهايد از خدا و رسول خدا و آن كساني از خود شما كه متولي امر رهبري هستند اطاعت كنيد... .
مورد بحث در اين آيه، كلمه ((اولي الأمر)) است و مقصود كسانياند كه سررشتهدار امر رهبري و هدايت جامعه اسلامي پس از پيامبر اكرم(ص) ميباشند. در اينكه اين افراد چه كساني هستند، آراي مختلفي نقل شده است.
مفسران اهل سنت در اين باره آراي مختلفي اظهار كردهاند كه مهمترين آنها چهار نظريه است:
1. مقصود، حكام و زمامداران مسلمان و عادلند.
زمخشري اين قول را برگزيده و گفته است:
((خدا و پيامبر از حاكمان جور بيزارند. بنابراين در وجوب اطاعت از آنان، بر خدا و پيامبر عطف نميشود. تنها اطاعت از حكامي را ميتوان در رديف اطاعت از خدا و رسول خدا قرار داد كه عدالتپيشه باشند و حق را برگزينند.[29]
اين نظريه به حديثي از حضرت علي(ع) استدلال كرده است:
حق علي الامام أن يحكم بالعدل و يؤدي الامانه، فاذا فعل ذلك وجب علي المسلمين أن يطيعوه.
بر امام واجب است كه به عدل حكم كند و امانتدار باشد. هرگاه چنين كند بر مسلمانان واجب است كه از او اطاعت كنند.[30]
طبري نيز اين قول را برگزيده و رواياتي كه بر اطاعت از واليان در آنچه معصيت نباشد و در بردارنده مصلحت مسلمين باشد ـ تأكيد كرده است ـ را دليل بر درستي اين نظريه ميداند.[31]
البته برخي، عدالت را شرط وجوب اطاعت از حاكم و زمامدار ندانسته و تنها شرط كردهاند كه امر و نهي او در معصيت خداوند نباشد. بنابراين، اگر حاكم ظالم و فاسق نيز باشد اطاعت از او واجب است، مگر آنكه در معصيت خداوند باشد.[32]
2. مراد، فرماندهان سپاه در ((سرايا)) در عصر پيامبر(ص) هستند. در جنگهايي كه پيامبر اكرم(ص) حضور نداشت ـ كه آنها را ((سريه)) ميگويند ـ افرادي به عنوان فرماندهان سپاه تعيين ميشدند. برخي اوليالأمر را بر اين فرماندهان تطبيق كردهاند. بر اين نظريه حديثي از پيامبر(ص) را شاهد آوردهاند:
((من يطع اميري فقد اطاعني و من يعص اميري فقد عصاني)).[33]
هر كس از امير من اطاعت كند مرا اطاعت كرده، و هر كس امير مرا نافرماني كند مرا نافرماني كرده است.
3. عدهاي از مفسران اوليالأمر را بر علماي دين تطبيق كردهاند.[34] قرطبي اين قول را ترجيح داده و به آيه ((فان تنازعتم في شيء فردّوه الي الله والرسول)) استدلال كرده و گفته است: ((خدا دستور داده است كه در مسايل مورد نزاع به كتاب و سنت رجوع شود، و جز علماي دين كسي به چگونگي استنباط حكم مورد نزاع از كتاب و سنت آگاه نيست.
بر اين نظريه به آيه ((...ولو ردوه الي الرسول و الي اولي الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم...))[35] نيز استدلال شده است؛ زيرا استنباط احكام موضوعات شأن عالمان دين است.[36]
4. از نظر برخي از مفسران، اوليالامر اهل حل و عقدند كه هر گاه در مورد مسايل مربوط به زندگي اجتماعي و سياسي جامعه اسلامي اجماع نمايند، اجماع آنان بر ديگران حجت و اطاعت از آنان بر همگان واجب است. اين نظريه نخست توسط فخرالدين رازي مطرح شده و سپس نيشابوري آن را در تفسير خود برگزيده و پس از او شيخ محمد عبده آن را پسنديده و انتخاب كرده است.
فخر رازي از اطلاق امر به اطاعت از اوليالامر، معصوم بودن آنان را نتيجه گرفته است؛ زيرا امر مطلق و بدون قيد به اطاعت از اوليالامرِ غيرمعصوم، مستلزم اجتماع نقيضين خواهد شد؛ چون اگر اولي الامر معصوم نباشد چه بسا به معصيت فرمان دهد. در آن صورت اطاعت از آنان هم واجب است و هم حرام؛ از آن جهت كه اوليالامر دستور داده و اطاعت از اوليالامر به صورت مطلق واجب است، پس بايد به دستور او عمل كرد، و از آن جا كه معصيت خداوند است، نبايد از او اطاعت كرد.
آنگاه گفته است: مصداق اوليالامرِ معصوم، يا مجموع امت است يا بعضي از امت، و از آنجا كه بعضي از امت را به وصف معصوم بودن نميشناسيم، پس مصداق آن، مجموع امت است.
بر اين اساس، وي اين آيه را از دلايل حجيت اجماع دانسته است. البته در كلام او گاهي به اجماع ((امت)) تعبير شده و گاهي به اجماع ((اهل حل و عقد)).[37]
((رشيد رضا)) از شيخ محمد عبده نقل كرده است كه وي پس از تفكر بسيار در اينكه مقصود از اوليالامر چه كسانياند به اين نتيجه رسيد كه آنان اهل حل و عقد از مسلماناناند و عبارتند از حاكمان، عالمان، فرماندهان سپاه و ديگر رهبراني كه معمولاً مردم در نيازها و مصالح عمومي به آنان رجوع ميكنند. هرگاه آنان بر رأيي توافق نمايند، مسلمانان بايد از آنان اطاعت كنند. البته به شرط اينكه آنان از مسلمانان باشند، رأي آنان بر خلاف دستور خدا و پيامبر(ص) نباشد، در اظهار نظر و انتخاب رأي كاملاً آزاد باشند و بالاخره آنچه آنان در آن به توافق ميرسند از مسايل مربوط به مصالح عمومي باشد. اما مسايل مربوط به عبادات و اعتقادات ديني، خارج از حوزه دخالت اهل حل و عقد است. هرگاه اهل حل و عقد درباره امري توافق كنند، اطاعت از آنان واجب است و ميتوان گفت كه آنان در اجماع خود معصوماند. به همين جهت در آيه كريمه به اطاعت از اوليالامر به صورت مطلق و بدون هيچ قيد و شرطي دستور داده شده است.
رشيد رضا ميگويد: استاد شيخ محمد عبده ميگفت: اين نظريه را از تفسير نيشابوري الهام گرفته است و پيش از وي كسي آن را اظهار نكرده است. ولي رشيد رضا يادآور شده است كه اين نظريه قبل از نيشابوري توسط فخر الدين رازي مطرح شده و تفسير نيشابوري در حقيقت تلخيص تفسير فخر رازي است.[38]
با توجه به آنچه در نظريه چهارم آمده است نادرستي سه نظريه نخست روشن
ميشود؛ زيرا نه زمامداران و فرماندهان سپاه و نه عالمان دين، از ويژگي عصمت برخوردار نيستند.
امرِ مطلق و بيقيد و شرط به اطاعت از اوليالامر و عطف آن بر رسول، بدون تكرار فعل ((اطيعوا)) بيانگر آن است كه اوليالامر همچون پيامبر(ص)، از ويژگي عصمت برخوردارند. اين نكتهاي است كه فخرالدين رازي و نيشابوري به درستي به آن آگاهي يافتهاند و در كلام شيخ محمد عبده نيز به آن اشاره شده است.
سخناني كه در تأييد ديدگاههاي ياد شده آمده است نيز قابل مناقشه است؛ زيرا اين سخن اميرالمؤمنين(ع) كه ميفرمايد:
((هرگاه زمامدار اسلامي به عدالت رفتار كند و امانتدار باشد، اطاعت از او واجب است))
با معصوم بودن اوليالامر ـ كه از آيه به دست ميآيد ـ كاملاً همآهنگ است؛ زيرا عدالتپيشهبودنِ زمامدار در تمام شرايط و حالات، در حقيقت تجلي عصمت اوست. چنانكه تأكيد پيامبر(ص) بر اطاعت از فرماندهان سپاه به هيچ وجه دليل بر اين نيست كه آنان از مصاديق اوليالامرند؛ چرا كه مقصود از اوليالامر كسانياند كه رهبري شئون كلي جامعه اسلامي را بر عهده دارند. اين مطلب از اطلاق كلمه امر به دست ميآيد. كلمه امر در اين آيه به همان معنايي است كه در آية ((وشاورهم في الامر))[39] و آية ((...وامرهم شوري بينهم...))[40] آمده است. يعني مسايل مربوط به اداره جامعه اسلامي كه مسأله فرماندهي سپاه هم از مصاديق آن است.
بنابراين، اوليالأمر كسانياند كه اداره امور كلي جامعه اسلامي به عهده آنان است؛ چنانكه پيامبر(ص) در زمان خود عهدهدار چنين مسؤوليتي بود و طبعاً اطاعت از فرماندهاني كه او تعيين ميكرد، در حقيقت اطاعت از او به شمار ميرفت. چنانكه اگر پيامبر اكرم(ص) براي امور ديگر جامعه اسلامي نيز افرادي را تعيين ميكرد، اطاعت از آنان نيز واجب بود.
از آنچه گفته شد، نادرستي نظريه سوم نيز روشن گرديد؛ زيرا علماي دين به خاطر آن كه آگاه به معارف و احكام ديناند، عهدهدار امور جامعه اسلامي نيستند،[41] مگر آنكه دليل ديگري چنين شأن و مقامي را براي آنان اثبات كند.
امّا اينكه در موارد نزاع بايد به كتاب و سنت رجوع كرد و فهم حكم الهي از كتاب و سنت شأن عالمان دين است، تنها بر اين مطلب دلالت ميكند كه اوليالامر بايد عالم به كتاب و سنت باشند، نه اينكه عالمان به كتاب و سنت اولي الأمرند. زيرا آيه كريمه نخست اطاعت از اولي الامر را بر مسلمانان واجب كرده است، آنگاه يادآور شده است كه اگر در حكم مسايل مربوط به زندگي فردي و اجتماعي مسلمانان اختلافي رخ دهد، بايد آن را به كتاب و سنت ارجاع دهند؛ يعني اولي الامر نميتوانند بدون استناد به كتاب و سنت، در احكام ديني
تصميمگيري كنند. همانگونه كه پيامبران الهي نيز براساس كتاب و شريعت الهي جامعه بشري را رهبري ميكردند و در منازعات داوري مينمودند. بنابراين، شريعت الهي (كتاب و سنت) معيار حكومت و داوري است. حاكم و داور اوليالامرند، و شرط آن، آگاهي كامل نسبت به شريعت الهي است.
نظريه چهارم از اين جهت كه معصوم بودن اوليالامر را از آيه نتيجه گرفته، راه صواب را پيموده است. ولي از اين جهت كه مصداق آن را اجماع اهل حل و عقد دانسته، بر خطا رفته است؛ زيرا توافق و اجماع كساني كه احتمال خطا در رأي و نظر آنان منتفي نيست، از نظر منطقي به عصمت نميانجامد.
نبايد اين مسئله را با تواتر در نقل مقايسه كرد؛ زيرا در تواتر، آنچه ديده يا شنيده شده است نقل ميشود، ولي در اجماع اهل حل و عقد، توافق عدهاي صاحبنظر در چيزي است كه آن را استنباط كردهاند. در نقل محدثان هرگاه تعداد ناقلان به اندازهاي باشد كه معمولاً تباني آنان بر جعل و نيز خطاي آنان در ادراك حسي منتفي باشد، به درستي مطلب يقين حاصل ميشود. ولي در مسايل اجتهادي و نظري چنين نيست؛ زيرا اگرچه با توافق عدهاي از صاحبنظران احتمال خطا كاهش مييابد ولي هرگز به نقطه صفر نميرسد. با توجه به اين كه با رأي معصوم، احتمال خطا به كلي از بين ميرود.
گذشته از اين، پيوسته چنين نيست كه اهل حل و عقد در مسايل مربوط به مصالح كلي يا جزئي زندگي مسلمانان به توافق برسند، و در صورت عدم توافق، حل و فصل مسايل با چه مرجعي خواهد بود؟ اينكه گفته شود ((بايد موارد اختلاف را به كتاب و سنت ارجاع داد)) راهگشاي مشكل نخواهد بود؛ زيرا در فهم كتاب و سنت نيز زمينه اختلافِ نظر وجود دارد.
اين تأملات، از اين حقيقت پرده برميدارد كه بايد مصداق اوليالامر را در جاي ديگري غير از اجماع اهل حل و عقد جستوجو كرد، و آن چيزي جز پيشواي معصوم نيست.
اين سخن رازي كه ((راهي براي شناخت پيشواي معصوم نداريم)) بسيار بيپايه و اساس است؛ زيرا اگر چنين باشد، دستور شارع مقدس به اطاعت از ((اوليالامرِ معصوم))، لغو و بياثر يا تكليف مالايطاق خواهد بود. مگر آنكه رازي به چنين امر نادرستي ـ تكليف مالايطاق ـ تن در دهد. چنانكه در پارهاي از بحثهاي كلامي خود به آن ملتزم شده است.[42] در آن صورت، اختلاف با او مبنايي خواهد بود و داوري در آن با خردمندان منصف است.
از ديدگاه مفسران شيعه، در دلالت آيه بر عصمت اوليالامر ترديدي وجود ندارد. دلالت آيه بر عصمت اوليالامر دو گونه تقرير شده است:
هرگاه خداوند به اطاعت بيقيد و شرط از كسي فرمان دهد، آن فرد معصوم خواهد بود؛[43] زيرا ترديدي نيست كه خداوند انجام گناه را براي كسي روا نميدارد و آن را نميپسندد. به عبارت ديگر، معصيت و گناه مورد نهي خداوند است نه مورد امر او.
از طرفي اگر اولوالامر معصوم نباشند، احتمال اينكه در امر يا نهي خود مرتكب خطا شوند و ديگران را به انجام گناه فرا خوانند وجود دارد. اكنون اگر چنين موردي پيش آيد از يك طرف بايد از او اطاعت كرد، چرا كه بر اساس آية مورد بحث، اطاعت از اولوالأمر بدون هيچگونه قيد و شرط واجب است، و از طرف ديگر نبايد از او اطاعت كرد چرا كه مستلزم ارتكاب گناه است كه مورد نهي الهي است.[44]
اگرچه در آيه، اطاعت از اوليالامر به صورت مطلق واجب شده است ولي اولاً: عقل، به جايز نبودن اطاعت از كسي كه به معصيت خداوند دستور ميدهد حكم ميكند و ثانياً: در حديث نبويِ مشهور تصريح شده است كه:
((لاطاعة لمخلوق في معصية الخالق))؛
((در معصيت خالق نبايد از مخلوق اطاعت كرد)).
اين دو قاعده عقلي و شرعي، اطلاق آيه را مقيد ميسازند و مفاد آيه اين خواهد شد كه اطاعت از اوليالامر در غيرمعصيت خداوند واجب است. در اين صورت، آيه بر عصمت اوليالامر دلالتي ندارد.
در دو قاعده عقلي و شرعي ياد شده ترديدي نيست. ولي بايد توجه داشت كه هرگاه مطلبي از اهميت ويژهاي برخوردار باشد، مقتضاي لطف الهي اين است كه مكلفان را بر آن آگاه سازد. چنانكه اطاعت از خدا و پيامبر(ص) به حكم عقل واجب است، اما به دليل اهميت مسئله، خداوند در آيات متعدد بر آن تنبيه نموده است. به اين اوامر يا نواهي در اصطلاح، اوامر و نواهي ارشادي گويند.
قرآن كريم اين روش را در مورد ديگري نيز كه اهميت آن در حد مسئله مورد بحث ما نيست به كار گرفته است؛ چنانكه در مورد احسان به پدر و مادر ـ كه خود از مستقلات عقليه است ـ نخست مؤمنان را به آن توصيه ميكند و آنگاه يادآور ميشود كه اگر پدر و مادر، انسان را به شرك برانگيزند نبايد از آنان اطاعت كرد و چنين احساني نسبت به آنان پسنديده نخواهد بود. ((و وصينا الانسان بوالديه حسنا و ان جاهداك لتشرك بيما ليس لك به علم فلا تطعهما...)).[45]
در اينجا با اينكه دايره اطاعت از پدر و مادر محدود به فرزندان است نه كل جامعه اسلامي، و از طرفي معصيتي كه فرض شده، شرك به خداوند است كه از بزرگترين گناهان ميباشد و در زشتي آن جاي ترديد وجود ندارد، اما خداوند مكلفان را نسبت به آن هشدار داده است.
اگر در اوليالامر نيز احتمال خطا وجود داشت، يعني احتمال داشت كه آنان افراد را به معصيت خداوند دستور دهند، به طريق اولي چنين هشدار و تنبيهي لازم بود.[46] از نبود چنين هشدار و تنبيهي روشن ميشود كه حكم الهي به اطاعت از اوليالامر واقعا مطلق است و اطلاق آن جز با عصمت اوليالامر قابل توجيه نيست.
در اين آيه بدون اينكه فعل ((اطيعوا)) تكرار شود. اوليالأمر بر رسول عطف شده است. اين مطلب گوياي اين حقيقت است كه اطاعت از اوليالأمر با رسول هيچگونه تفاوتي ندارد. يعني همانگونه كه رسول خدا بر جامعه ولايت دارد و اطاعت از او بدون هيچ قيد و شرطي واجب است ـ چرا كه او از ويژگي عصمت برخوردار است ـ اطاعت از اوليالأمر نيز بدون هيچ قيد و شرطي واجب است؛ زيرا آنان نيز از ويژگي عصمت برخوردارند.[47]
تا اينجا ثابت شد كه اوليالأمر ـ كه خداوند اطاعت از آنان را همچون اطاعت از پيامبر(ص) واجب كرده است ـ معصوماند و در اين خصوص برخي از مفسران اهل سنت نيز با شيعه همعقيدهاند؛ چنانكه پيش از اين، ديدگاه آنان را نقل كرديم. با اين تفاوت كه آنان مصداق اوليالامر را اجماع اهل حل و عقد ميدانند، ولي شيعه مصداق آن را اهل بيت: ميداند. با توجه به نادرستي ديدگاه اهل سنت درباره تطبيق اوليالامر بر اجماع اهل حل و عقد، درستي ديدگاه شيعه ثابت ميشود؛ زيرا اقوال مسلمانان درباره مصداق اوليالامر خارج از موارد زير نيست:
اوليالامر معصوم نيستند. (حاكمان، زمامداران، عالمان دين و...)؛
اوليالامر معصوماند و مقصود اجماع اهل حل و عقد است؛
اوليالامر معصوماند و مصداق آن اهل بيت ميباشند.
با اثبات نادرستي دو ديدگاه اول، استواري ديدگاه سوم ثابت ميشود؛ زيرا لازمه نادرستي آن، اين است كه حق در اين مسأله از امت اسلامي بيرون باشد، كه با حقانيت اسلام ناسازگار است.
گذشته از اين، آيات و رواياتي كه بر عصمت اهل بيت: و عترت پيامبر(ص) دلالت ميكنند مصداق اوليالامر را روشن ميسازند. مانند آيه تطهير (احزاب، 33)، آيه ولايت (مائده، 55)، حديث ثقلين، حديث سفينه و غيره.
بر ديدگاه شيعه در تفسير اوليالامر و تطبيق آن بر اهل بيت: اشكالاتي وارد شده است كه لازم است آنها را مورد ارزيابي قرار دهيم:
1. اطاعت از اوليالامر بدون شناختن آنان و امكان ارتباط با آنها ممكن نيست. اكنون اگر پيش از شناخت آنان اطاعت از آنها واجب باشد، تكليف به مالايطاق لازم خواهد آمد، و اگر وجوب اطاعت از آنان مشروط به معرفت آنان باشد، وجوب اطاعت از اوليالامر مشروط خواهد شد كه با اطلاق وجوب اطاعت كه از آيه به دست ميآيد منافات دارد.[48]
اين اشكال اگر وارد باشد تنها بر نظريه شيعه وارد نيست، بلكه بر همه اقوال ـ و از آن جمله بر نظريه اشكال كننده (رازي) هم ـ وارد است؛ زيرا اطاعت از حكام يا عالمان ديني يا اجماع اهل حل و عقد نيز بدون شناخت آنها امكان پذير نيست. در اين صورت، اگر وجوب اطاعت از آنها مشروط به شناخت آنها نباشد، تكليف به مالايطاق خواهد بود، و اگر مشروط به آن باشد، با اطلاق وجوب اطاعت منافات خواهد داشت. امّا حقيقت اين است كه اشكال مزبور از اساس، سست و لرزان است؛ زيرا آنچه در باب معرفت[49] به احكام الهي، ميتوان گفت اين است كه معرفت شرط تنجز و فعليت يافتن تكليف است، نه شرط اصل تكليف. به عبارت ديگر، معرفت شرط واجب است نه شرط وجوب. بر اين اساس، جاهلِ به حكم هر گاه در جهل خود قاصر باشد ـ نه مقصر ـ از پيآمدهاي تكليف معذور است، نه اينكه به كلي مكلف نيست؛ زيرا اگر چنين باشد، هيچ تكليف ديني مطلقي وجود نخواهد داشت، و جاهل به احكام، هر چند جاهل مقصر باشد، هيچگونه تكليفي نخواهد داشت.
بنابراين، وجوب اطاعت از اوليالامر همچون وجوب اطاعت از خدا و پيامبر(ص) مطلق است و مشروط به معرفت اوليالامر نيست. بر اين اساس بر مكلف واجب است كه اوليالامر را بشناسد چنانكه بر او واجب است كه خدا و رسول خدا را بشناسد. آري، در اينجا لازم است كه راه معرفت به روي بشر گشوده باشد و بشر قدرت به شناخت اوليالامر را داشته باشد؛ همانگونه كه راه معرفت خدا و رسول بر او گشوده است.
شرط قدرت بر معرفت، در اين خصوص موجود است و عبارت است از دلايل كتاب و سنت بر عصمت اهل بيت پيامبر(ص). حال اگر رازي و مانند او اين دلايل را نپذيرفتند، دليل بر نادرستي يا وجود نداشتن آنها نخواهد بود؛ چنانكه دلايل منكران نبوت پيامبر اسلام(ص) دليل بر نادرستي يا نبودن دلايل بر نبوت آن حضرت نميباشد.
2. در زمان كنوني (عصر غيبت) ما از شناخت امام، دسترسي به او و بهرهگيري معرفتي از او عاجزيم، در حالي كه اطاعت از اوليالامر بدون امكان شناخت آنان و امكان ارتباط با آنها امكان پذير نيست.[50]
شناخت امام معصوم و دسترسي به او و هم چنين بهرهگيري معرفتي از وي، بيرون از توان مكلفان نيست. با رجوع به آيات قرآن و احاديث اسلامي ميتوان امام معصوم را، خواه در زمان غيبت و خواه در زمان حضور، شناخت؛ چنانكه با فراهم ساختن شرايط حضور امام معصوم ميتوان به او دسترسي پيدا كرد و از آثار امامت او به صورت كامل بهرهمند شد. اكنون اگر همه يا جمعي از مكلفان از تحقق يافتن چنين شرايطي جلوگيري كردند، انگشت انتقاد را بايد به سوي آنان نشانه رفت نه به سوي خداوند يا پيامبر(ص) يا امام معصوم. آيا اگر همه يا عدهاي از مكلفان، پيامبر خود را به قتل برسانند يا مانع از بهرهگيري كامل مردم از آثار نبوت او گردند، تكليف از آنان برداشته ميشود، يا اينكه تكليف آنان به شناخت پيامبر و اطاعت از او به قوت خود باقي است؟ نهايت امر اين است كساني كه تقصيري ندارد، معذورند، و مقصران عقاب خواهند شد.
گذشته از اين، امام معصوم در عصر غيبت براي مكلفان راه ديگري را گشوده است و آن اطاعت از مجتهدان عادل و با كفايت است. آنان به نيابت از امام معصوم عهدهدار تدبير امور جامعه اسلامي ميباشند. البته، اين گزينه جنبه ثانوي دارد و براي گرهگشايي از جامعه مسلمانان است، ولي مسؤوليت فراهم ساختن شرايط براي حضور امام معصوم را از عهده مكلفان بر نميدارد.
3. كلمه اوليالامر جمع است و مقتضايش اين است كه در يك زمان افراد متعددي عهدهدار امر جامعه اسلامي گردند، در حالي كه بر اساس نظريه شيعه، در هر زمان ولي امر مسلمين بيش از يكي نيست و اطلاق لفظ جمع بر يك فرد، بر خلاف ظاهر است.[51]
اين اشكال از به هم آميختن دو مطلب متفاوت ناشي شده است:
يكي اينكه لفظي كه معناي عام دارد، از آن معناي خاص اراده شود. مانند اينكه واژه ((عالم)) گفته شود و از آن، عالم خاصي اراده شود. ديگر اينكه لفظ عام در معناي عام به كار رود و بر معناي عام حكمي مترتب گردد. ولي از نظر تحقق خارجي تنها يك مصداق داشته باشد؛ چنانكه كلمه ((رسول)) در ((اطيعوا الرسول)) معناي عامي دارد و همين معناي عام اراده شده است، اگرچه از نظر تحقق خارجي تنها يك مصداق دارد.
واژه اوليالامر نيز از اين باب است. معناي آن عام است و همان معناي عام اراده شده است ـ يعني در مقام مفهوم، تحديد و تخصصي صورت نگرفته است و حكم وجوب اطاعت نيز به همين عنوان عام مترتب شده است ـ ولي در هر زمان يك مصداق بيش ندارد.
براي مثال، در آية: ((حافظوا علي الصلوات...))[52] واژه ((صلوات)) جمع است، ولي در هر زمان تنها يك نماز واجب است و بايد وجوب آن نماز را رعايت كرد.
بنابراين هر چند در طول زمان، دوازده اوليالامر معصوم وجود دارد، ولي در هر زمان تنها يك وليِّ امر معصوم موجود است. وحدت مصداق موجب تخصيص مفهوم نخواهد بود.[53]
4. در ادامة آيه آمده است ((... فإن تنازعتم في شيء فردوه الي الله والرسول...(( . ((هرگاه در مورد چيزي نزاع نموديد آن را به خدا و رسول او بازگردانيد.))
اگر مقصود از اوليالامر، امام معصوم است ميبايست پس از رسول، امام نيز ذكر شود.[54]
اين اشكال نيز اگر وارد باشد، بر همه اقوال وارد است؛ زيرا مطابق همه اقوال در تفسير اوليالامر، در منازعات بايد به اوليالامر رجوع شود. كساني كه اوليالامر را زمامداران ميدانند، رأي آنان را نيز ملاك حل منازعات ميدانند، و آنان كه اوليالامر را علماي دين ميشناسند، رأي آنها را معيار فصل منازعات ميانگارند، و كساني هم كه اهل حل و عقد را اولي الامر ميدانند، در منازعات رأي آنان را بر ميگزينند. در غير اين صورت اوليالأمر نقش ويژهاي نخواهد داشت و ذكر آن لغو خواهد بود.
آري، آنچه مسلم است، اوليالأمر در حل منازعات بايد بر اساس معيارهاي كتاب و سنت داوري كنند؛ خواه اوليالامر را امامان معصوم بدانيم يا آراي ديگري را برگزينيم. بر اين اساس دليل اينكه در ادامه آيه فقط خدا و رسول ذكر شدهاند و از
اوليالامر ذكري به ميان نيامده است روشن ميباشد؛ زيرا مقصود از خدا و رسول، كتاب و سنت و شريعت اسلامي است كه بايد در حل منازعات براساس آن داوري شود.
اميرالمؤمنين(ع) در وصيتنامه خود به مالك اشتر ميفرمايد:
مشكلاتي كه در راستاي رهبري جامعه براي تو پيش ميآيد و اموري كه بر تو مشتبه ميشود را به خدا و رسول او بازگردان، زيرا خداوند فرموده است ((يا ايها الذين آمنوا اطيعواالله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم، فان تنازعتم في شيء فردوه الي الله والرسول...((
امام(ع) سپس ميفرمايند: ((بازگرداندن امور به خداوند به اين است كه به محكمات قرآن استناد شود، و بازگرداندن به رسول خدا به اين است كه به سنت قطعي او استناد گردد.[55]
امام(ع) در مسأله حكميّت نيز ميفرمايند:
((ما افراد را حاكم نساختهايم بلكه قرآن را حاكم ساختهايم. ولي قرآن نوشتهاي است ميان دو جلد كه با زبان سخن نميگويد و ترجمان لازم دارد، و چون اين قوم (قاسطين) از ما خواستند كه قرآن را داور ميان خود قرار دهيم، هرگز ما از كساني نيستيم كه به كتاب خداوند پشت كنيم. خداوند فرموده است:
((...فان تنازعتم في شيء فردوه الي الله والرسول...))
ارجاع مورد نزاع به خداوند به اين است كه مطابق كتاب خداوند حكم كنيم، و ارجاع آن به رسول خدا به اين است كه به سنت او عمل نماييم و اگر مطابق كتاب خدا و سنت رسول حكم ميشد، ما به امامت و رهبري به ديگران سزاوارتر بوديم.[56]
5. دليلي بر عصمت ائمه: وجود ندارد و اگر مقصود از اوليالامر ائمه معصوم بود بايد آيه به آن تصريح ميكرد.[57]
اين سخن ـ كه دليلي بر عصمت اهل بيت: وجود ندارد ـ خود سخني است
بيدليل، چرا كه آياتي از قرآن چون آيه تطهير، و احاديثي متواتر و مسلم چون حديث ثقلين و حديث سفينه، بر عصمت اهل بيت: دلالت دارند. چه دليلي بر عصمت اهل بيت پيامبر(ص) روشنتر از اينكه پيامبر اكرم(ص) در حديث ثقلين آنان را عدل و همتاي قرآن قرار داده و تصريح كرده است كه آن دو هرگز از هم جدا نميشوند و هر كس به آنان تمسك جويد گمراه نخواهد شد.
اما اينكه گفته شده است اگر مقصود از اوليالامر امام معصوم بود بايد در آيه با صراحت بيان ميشد، ادعايي شگفتآور است. چرا كه همين اشكال بر اشكال كننده نيز وارد است. وي اوليالامر را به اجماع اهل حل و عقد تفسير كرده و اجماع آنان را معصوم دانسته است.[58] مطابق اشكال ياد شده بايد گفت كه اگر مقصود از اوليالامر اجماع اهل حل و عقد است بايد در آيه با صراحت بيان ميشد.
6. قائلان به امام معصوم بر اين عقيدهاند كه پيروي از ايشان، امت را از اختلاف و نزاع و تفرقه نجات ميدهد. در حالي كه مفاد آيه وجود نزاع و اختلاف با وجود
اوليالامر است. بدين صورت كه ميان اوليالامر در حكم برخي از حوادث و وقايع اختلاف رخ دهد.
بنابر قولِ به امام معصوم، و اينكه وجود او برطرفكنندة اختلاف ميان امت است، نيازي به ذيل آيه: ((...فان تنازعتم في شيء فردوه الي الله و الرسول...)) نبود؛ زيرا ارجاع نزاع به كتاب و سنت فرع وجود اختلاف و نزاع است، ولي لازمه قول به امام معصوم رفع اختلاف و نزاع است.[59]
حاصل اشكال اين است كه از آيه استفاده ميشود كه با وجود اوليالامر و وجوب اطاعت از آنان همچنان زمينه اختلاف وجود دارد و اين جز به تعدد اوليالامر كه در بين آنها در برخي از مسايل اختلاف رخ دهد، نخواهد بود. پس، اوليالامر را نميتوان به امام معصوم تفسير كرد؛ زيرا او يكي است و رأي معصوم او معيار رفع اختلاف است. در آن صورت، فرض وجود نزاع و ارجاع آن به كتاب و سنت ـ كه در ذيل آيه مطرح شده است ـ منتفي خواهد بود. پس ذيل آيه لغو و بياثر خواهد شد و چون در كلام الهي لغو راه ندارد پس فرض امام معصوم نادرست است.
مخاطب اين آيه مؤمناناند كه دو حكم متوجه آنان شده است:
الف: اطاعت از خدا، پيامبر و اوليالامر؛
ب: ارجاع موارد اختلاف در امور ديني به قرآن و سنت (خدا و رسول).
آيه كريمه به هيچ وجه ناظر به اختلاف ميان اوليالامر نيست، بلكه ناظر به اختلاف مؤمنان غير از اوليالامر است؛ زيرا فرموده است: ((فان تنازعتم)). ضمير جمع مخاطب، به مؤمنان ـ كه در آغاز آيه از آنان ياد شده است ـ باز ميگردد. اگر مقصود، اختلاف ميان اوليالامر بود ميفرمود: ((فان تنازع اولو الأمر)) يا ((فان تنازعوا)).
بنابراين، نقش اوليالأمر داوري در منازعات است و داوري آنان، چنانكه پيش از اين بيان گرديد، براساس كتاب و سنت انجام ميگيرد. چنانكه اگر در زمان پيامبر(ص) نيز در مسألهاي ديني اختلاف ميشد و مسلمانان نميتوانستند تا حكم آن را از كتاب و سنت به دست آورند، ميبايست به پيامبر(ص) ـ به عنوان رهبر جامعه اسلامي ـ رجوع كنند و پيامبر(ص) بر اساس احكام الهي حكم آن را روشن ميساخت. چنانكه در آيهاي ديگر فرموده است:
((واذا جائهم امر من الامن اوالخوف اذاعوا به و لو ردوه الي الرسول و الي اولي الامر منهم لعلمه الذين يستنبطونه منهم...))[60]
هرگاه درباره شكست يا پيروزي خبري به آنان (منافقان يا مسلمانان سست ايمان) برسد
بيدرنگ آن را پخش ميكنند، و اگر اين كار را به پيامبر و اولي الامر بسپارند، آنان كه طالب فهم اينگونه خبرها هستند، از طريق پيامبر و اوليالامر در جريان آن قرار خواهند گرفت... .
دليل اينكه در اين آيه از ارجاع به خداوند سخن به ميان نيامده، اين است كه مورد بحث در اينجا حكم ديني نيست بلكه درستي و نادرستي اخبار مربوط به شكست يا پيروزي و مانند آن است، كه براي تشخيص درستي و نادرستي آنها بايد به وقايع و شواهد اجتماعي استناد كرد. تصميمگيري در اين گونه مسايل هم به كسي كه عهدهدار رهبري جامعه اسلامي است سپرده شده است كه در عصر رسالت، رسول خدا(ص) بود و پس از او به عهده اوليالامر ميباشد. و آنان همان امامان معصوم(ع) هستند.[61]
حاصل آنكه مسايلي كه بايد به پيامبر(ص) ـ به عنوان رهبر جامعه اسلامي نه به عنوان مبلِّغ وحي الهي ـ و اوليالامر ارجاع شود دو گونه است:
الف: مسايل مربوط به احكام ديني؛
ب: مسايل مربوط به امور اجتماعي و سياسي.
در قسم نخست، معيار داوري در اختلافات، كتاب و سنت است. اين همان است كه در آيه 59 سوره نساء بيان شده است. در قسم دوم ، معيار داوري، واقعيتها و شواهد عيني و اجتماعي است و اين همان است كه در آيه 84 سوره نساء بيان شده است. در هر حال در آيه اوليالامر هيچگونه اشارهاي به وجود اختلاف ميان اوليالامر نشده است. بنابراين، اشكال مزبور بيپايه است.
[1] . نهجالبلاغه حكمت 93.
[2] . سنتهاي دهگانه عبارتند از: مضمضه، استنشاق، باز كردن موهاي فرق سر، كوتاه كردن سبيل، مسواك كردن، ختنه كردن و... (ر.ك: مجمع البيان، ج 1، ص 200.)
[3] . ده مورد آن در سوره توبه در آيه التائبون العابدون (112)، ده مورد در سوره احزاب آيه ان المسلمين والمسلمات (35)، ده مورد در سوره مؤمنون از آغاز تا آيه علي صلواتهم يحافظون (1-9).
[4] . مجمعالبيان، ج 1، ص 200.
[5] . اذ لم يعهد في القرآن اطلاق الكلمات علي جمل الكلام. (الميزان؛ ج 1، ص 270.)
[6] . تفسير طبري، بيروت، دار احياء التراث العربي، ج 1، ص 608.
[7] . همان، بيروت، دارالكتاب العربي، 1423 هـ ، ج 8، ص 95.
[8] . الميزان؛ ج 1، ص 270.
[9] . تفسير برهان، قم، دارالكتب العلميه، ج 1، ص 149-151.
[10] . مفاتيح الغيب، ج 4، ص 39؛ تفسير المنار، ج 1، ص 455؛ تفسير المراغي، ج 1، ص 209.
[11] . تفسير طبري، ج 1، ص 610.
[12] . التبيان في تفسير القرآن، ج 1، ص 449؛ مجمع البيان، ج 1، ص 201.
[13] . الميزان في تفسير القرآن، ج 1، ص 272-273.
[14] . حجر، 54.
[15] . ابراهيم، 39.
[16] . صافات، 83.
[17] . سجده، 24.
[18] . مفاتيحالغيب، ج 4، ص 40.
[19] . قواعد العقائد، قم، مركز مديريت حوزه علميه، 1416 هـ، ص 121.
[20] . التبيان في تفسير القرآن، ج 1، ص 449؛ الشافي في الإمامه، ج 3، ص 139؛ مجمعالبيان، ج 1، ص 202؛ اللوامع الإلهيه، ص 332؛ دلائل الصدق، ج 2، ص 16.
[21] . بقره، 229.
[22] . اللوامع الإلهيه؛ صص 332-333.
[23] . الشافي، ج 3، ص 141.
[24] . شرح المواقف، ج 8، ص 351.
[25] . التبيان، ج 1، ص 449؛ الشافي، ج 3، ص 139؛ مجمعالبيان، ج 1، ص 202.
[26] . شرح المقاصد، ج 5، ص 251؛ النبراس، ص 533.
[27] . قال اصحابنا و من وافقهم من العدلية، هي لطف يفعله الله بالمكلف بحيث يمتنع منه وقوع المعصية، لانتفاء داعيه و وجود صارفه مع قدرته عليها. (اللوامع الالهية؛ ص 243.)
[28] . نساء، 59.
[29] . الكشاف، ج 2، ص 524.
[30] . تفسير قرطبي؛ ج 5، ص 249.
[31] . تفسير طبري؛ ص 180.
[32] . تفسير قرطبي؛ ج 5، ص 249.
[33] . تفسير طبري؛ ج 5، ص 178؛ مجمعالبيان، ج 2، ص 64.
[34] . تفسير قرطبي؛ ج 5، ص 250.
[35] . نساء، 83.
[36] . تفسير بيضاوي، ج 1، ص 355.
[37]. ان المعصوم الذي امر الله المؤمنين بطاعته ليس بعضا من أبعاض الأمة، و لما بطل هذا وجب ان يكون ذلك المعصوم الذي هو المراد بقوله ((و اولي الأمر)) اهل الحل والعقد من الأمة، و ذلك يوجب القطع بان اجماع الأمة حجة. (مفاتيح الغيب؛ ج 10، ص 144.)
[38] . تفسير المنار، ج 5، ص 182.
[39] . آل عمران، 159.
[40] شوري، 38.
[41] . فاما من قال المراد به العلماء، فقوله بعيد، لأن قوله ((و اولي الامر منكم)) معناه اطيعوا من له الأمر، و ليس ذلك للعلماء. (التبيان، ج 3، ص 236.)
[42] . تلخيص المحصل، ص 339؛ القواعد الكلاميه، ص 70.
[43] . لايجوز ايجاب طاعة احد مطلقا الا من كان معصوما مأمونا منه السهو والغلط. و ليس ذلك بحاصل في اولي الامر ولا العلماء، و انما هو واجب في الائمة الذين دلت الاية علي عصمتهم و طهارتهم. (التبيان، ج 3، ص236؛ مجمعالبيان، ج 2، ص 64).
[44] . انه تعالي اوجب طاعه اولي الامر علي الأطلاق كطاعته و طاعة الرسول، و هو لا يتم الا بعصمه اولي الأمر، فان غير المعصوم قد يأمر بمعصيه و تحرم طاعته فيها، فلو وجبت ايضا اجتمع الضدان: وجوب طاعته و حرمتها. دلائل الصدق؛ ج2، ص 17.
[45] . عنكبوت، 8.
[46] . ان الله سبحانه أبان ما هو اوضح من هذا القيد فيما هو دون هذه الطاعة المفترضة كقوله في الوالدين: ((و وصينا الإنسان بوالديه حسنا و ان جاهداك لتشرك بي ما ليس لك به علم فلا تطعهما))، [العنكبوت، 8] فما باله لم يظهر شيئا من هذه القيود في آية تشتمل علي اس اساس الدين و اليها تنتهي عامة اعراق السعاده الإنسانيه. (الميزان، ج4، ص 391.)
[47] . مجمعالبيان، ج 2، ص 64؛ الميزان، ج 4، ص 391.
[48] . مفاتيحالغيب، ج 10، ص 146.
[49] . ان المعرفة و ان عدت شرطا لكنها ليست من قبيل ساير الشروط فانها راجعة الي تحقق بلوغ التكليف، و ليست راجعة الي التكليف والمكلف به، ولو كانت المعرفة في عداد سائر الشرايط كالاستطاعة في الحج، و وجدان الماء في الوضوء مثلاً لم يوجد تكليف مطلق ابدا اذ لامعني لتوجه التكليف الي مكلف سواء علم به او لم يعلم. (الميزان، ج 4، ص399؛ دلائلالصدق، ج 2، ص 18.)
[50] . مفاتيح الغيب، ج 10، ص 144.
[51] . همان، ص 146.
[52] . بقره، 238.
[53] . الميزان، ج 4، ص 392 و ص 401.
[54] . مفاتيح الغيب، ج 10، ص 146.
[55] . نهجالبلاغه، نامه 53.
[56] . همان، خطبه 125.
[57] . المنار، ج 5، ص 181.
[58] . و يصح ان يقال هم معصومون في هذا الاجماع و لذلك اطلق الامر بطاعتهم بلاشرط. (المنار، ج 5، ص 181.)
[59] . ان القائلين بالامام المعصوم يقولون ان فائدة اتباعة انقاذ الأمة من ظلمة الخلاف و ضرر التنازع والتفرق و ظاهر الأية بيان حكم المتنازع فيه مع وجود اولي الأمر و طاعة الأمة لهم كان يختلف اولوالأمر في حكم بعض النوازل والوقائع. والخلاف والتنازع مع وجود الامام المعصوم غير جائز عند القائلين به لانه عندهم مثل الرسول(ع) فلا يكون لهذه الزياده فائدة علي رأيهم. (المنار، ج 5، ص 186.)
[60] . نساء، 84.
[61] . ر.ك: الميزان؛ ج 4، ص 300 و ج 5، ص 22-23.